نمیدانم دوره و زمانهای که در آن زندگی میکردم دوره و زمانهی دیگری بود یا پدربزرگ و مادربزرگ من حوصله یا هنر قصهگویی نداشتند. یادم نمیآید از هیچکدامشان قصهای شنیده باشم. فقط مادربزرگ مادریام بهرهای از ذوق داشت اما در شعر. برای هر چیزی شعری در آستین داشت، اما از دهان او نیز هیچوقت قصهای نشنیدم.
اما کسی مثل مارکز میگوید مایهی بسیاری از داستانهایش را از قصههای مادربزرگش گرفته است. ما نیز میتوانیم درون خود پیرمرد یا پیرزنی مهربان و متبسم، یا شاید متفکر تصور کنیم و از او بخواهیم برایمان قصه بگوید. کار ما مثل بچههای دبستانی نوشتن دیکته است. ما دیکته نمیگوییم، بلکه مینویسیم. ما بعنوان نویسنده، قرار است مثل خواننده از آنچه در نوشتن اتفاق میافتد شگفتزده شویم. بناست لذت کشف را احساس کنیم. قرار نیست همه چیز از قبل آماده باشد. فقط باید به جای فکر کردن، "دقت کنیم". با دقت گوش دهیم که مادربزرگ و پدربزرگ درونمان چه قصهای میگوید.
این پیرزن یا پیرمرد خیلی بیشتر از ما زیسته است و دنیا را بیشتر دیده و تجربه کرده؛ پس قصهای که میگوید، سراسر شگفتی است.
زمانی در شمال کشور در چابکسر زندگی میکردیم، فاصلهی ما از دریا با ماشین کمتر از ده دقیقه بود، برای این کار باید از کوهی جنگلی پایین میآمدیم. یک روز که خواهرزادهام را لب ساحل برده بودم، دیدم پیرمردی هم نوهاش را آورده بود، فرصت را غنیمت شمردم و به عادت گلشیری با این کتابخانهی زنده سر صحبت را باز کردم. از خیلی چیزها برایم گفت، از سفرهایش به دبی و ترکیه، از چیزهایی که دیده و برایش عجیب بوده، از ماجراهایی که از سر گذرانده، خوششانس بودم که اهل نقزدن و نالیدن از زمانه نبود، خوشبخت بودم که از گرانی و دروغهای مسئولین و خطر جنگ و این چیزها صحبت نکردیم، بلکه همان چیزهایی را گفت که میخواستم. او در کتابخانه را برایم گشود. یکی از تصویرهایی که حالا بعد از چند سال یادم مانده، این بود: به دیدن یک مرد عرب در دبی رفته بوده که سر ناهار مرد عرب میخواهد به غذایش نمک بزند، اما به جای اینکه دستش را دراز کند و نمکدان را از آن طرف سفره بردارد، به غلامش میگوید این کار را بکند، این طرز برخورد با غلام به نظر پیرمرد بعد از سالها از دیدارشان چیزی جز تحقیر معنی نمیداده. ظاهرا این تصویر همیشه در ذهن پیرمرد باقی میماند، من هم همیشه این تصویر را همراه خواهم داشت، و احتمالا راهی به یکی از داستانهایم خواهد گشود.
من آن روز خوب گوش دادم و آنچه میخواستم از پیرمرد قصهگو گرفتم. نظیر همین کار را باید با پیر قصهگوی درونمان بکنیم. او آمادهی گشودن در کتابخانهاش برای ماست. سالهاست که منتظر است، بعد از این هنگام نوشتن گوش باز کنیم و دقت کنیم چه صدایی از درونمان میشنویم و ناخوداگاه را به جریان نوشتن وارد کنیم. این قطعا صدای ماست. شاید زشت و ناخوشایند باشد، اما مختص ماست. مثل سایتی که من زدم. این سایت من است، شاید هنوز در ابتدای کار مبتدی بیاید ولی برای من است. حالا من هم تریبونی برای خودم دارم که اختیارش در دست خودم است. اینجا اینستاگرام یا تلگرام یا دیگر شبکههای اجتماعی نیست. اینجا هیچکدام از وبلاگهای رایگان نیست. اینجا سایت من است. در اینجاست که میتوانم هرچه میخواهم بنویسم و تجربه کنم و رشد کنم و بالا بیایم.
برای نوشتن به شیوهی گوش دادن، فقط باید دست را روی کیبورد گذاشت یا قلم را روی کاغذ و بعد نوشت. فقط نیاز به جملهی اول است. مارکز مدتها وقت صرف شروع داستانش میکرد و با اغراق صرف جملهی اولش. اما در روش گوشدادن نیازی به صرف وقت زیادی نیست. فقط جملهای را که دوست داریم بیاوریم و بعد جمله به جمله پیش برویم. "بزرگترین رمانها هم با جملهها ساخته شدهاند." همینکه دست روی کیبورد بیاید یا قلم روی کاغذ و شروع کنیم، جملات پشت سر هم میآیند، نکته اینجاست که جلویشان را نگیریم. به جای اینکه سدی در مقابل افکارمان باشیم، باید ورود آنها را تسهیل کنیم، برای همین قلمی خوشخط و کاغذی تمیز یا اگر با کیبورد مینویسیم، فونتی زیبا انتخاب کنیم و در حد امکان روی تایپمان کار کنیم تا از افکارمان عقب نمانیم.
دور اول را که نوشتیم، فرصت این هست که بازنویسی کنیم. "اصلا نوشتن یعنی بازنویسی" به قول همینگوی دستنویس اول همیشه مزخرف از آب در میآید. نکته اینجاست که این "ایثار" -روی این کلمه تاکید دارم، به جز این، هیچ کلمهای نمیتواند حق مطلب را ادا کند- را داشته باشیم که این بار به نوشتهمان به عنوان یک منتقد نگاه کنیم و ازش ببریم و کنار بگذاریم و تغییر دهیم و اضافه کنیم. در این میان گاهی مجبور میشویم زیباترین جملاتمان را کنار بگذاریم، چون با کل کار هماهنگ نیست. این اتفاقی است که برای هر نویسندهی حرفهای میافتد و برایش یک عادت شده است.
پس گوشها را تیز کنیم و نترسیم از اینکه پیر قصهگوی ما مزخرف بگوید. بگذاریم بگوید، بهرحال پیری است و حواسپرتی. اما او تختهسنگ عظیمی در اختیارمان میگذارد که در بازنویسی میشود از درونش مجسمهای شگفتانگیز در آوریم. اما اگر گوش ندهیم، اگر دقت نکنیم، اگر فقط فکر کنیم و برنامه بچینیم، تختهسنگی نخواهیم داشت که از آن مجسمهای بیرون بکشیم.
دیدگاه خود را بنویسید