سال 96 سر کلاس نویسندهی صاحبسبکی نشستم. خوشحالم بودم که قلمم راه افتاده و گوش شیطان کر دارم خوب پیش میروم. جلسههای اول کلاس بود که استاد یکی از داستانهایم را شایستهی چاپ شدن دانست. من؟ چاپ؟ به این زودی؟ پوستم دیگر گنجایش تنم را نداشت. اما از قضا گوش شیطان کر نبود و کاملا همه چیز را رصد میکرد. بله، با یک دید کاملا خرافاتگونه میگویم که شیطان همه چیز را آنگونه چید که در پیشرفت من خللی به وجود آید و تا آنجا پیش رفت که کمر خلاقیتم را شکست. با رسوایی از کلاس بیرون انداخته شدم و دیگر فقط خلاقیتم در میان نبود، شخصیتم پایمال شده بود. شیطان گرزش را بر فرق سرم فرود آورده بود. او در ذهن چند تا از همشاگردیهایم نفوذ کرد و تبدیلشان کرد به بدترین دشمنان من. آنها بودند که به استاد زنگ زدند و از من بدگویی کردند. حالا من احساسی داشتم شبیه رهاشدگی در خلأ.
هنوز بعد از سه سال، به آن سطح از خلاقیت نزدیک هم نشدهام و از طرفی نمیتوانم از هیچکدام از کارگزاران شیطان در کلاس انتقام بگیرم یا ازشان خشمگین باشم. اما باید با خودم روراست باشم، آنها کمر خلاقیتم را شکستند و در بهترین روزهای رشدم ریشهام را سوزاندند. باید حساب پس بدهند. من هم در این قضیه گناهکار بودهام، اما بیش از حقم تقاص دادهام، حالا نوبت آنهاست. آنهایی که با موذیگری از پشت خنجر زدند. آنهایی که دروغ وارد ماجرا کردند. باید جواب بدهند. اما چطور میشود از آنها انتقام گرفت؟ چطور میشود "نشانشان داد؟" چطور میتوان باشان "تسویه حساب" کرد؟ تنها جواب این است:
روی کاغذ
این هیولاهایی که شاخ و دمشان را زیر لباس نهفتهاند باید به زنجیر کشید. نباید با تعقل به آنها حق داد، همانطور که اسکندر به ایرانیان حق نداد و آنها را وحشی خواند تا بتواند بدون شک و سستی باشان بجنگد و شکستشان دهد. اگر میخواست با تعقل و مماشات با آنها رفتار کند، امکان پیروزیاش نبود. مسلمانان در جنگ با سپاهیان ایران، آنها را کافر میخواندند، با آنکه ایرانیان همیشه خداپرست بودهاند، منتها دینشان با مسلمانان فرق داشت. اگر اسکندر و سپاه اسلام شک و مماشات میکرد، اگر به ایرانیان به چشم وحشی یا کافر نگاه نمیکرد، نمیتوانست پیروز شود.
گاهی باید بیانصاف و بیرحم بود و گذاشت احساس منفی کار خودش را بکند
سوخت احساسات منفی را دستکم نگیریم
حالا باید چهکار کنم؟ به هیولاهای کلاس حق بدهم؟ بهشان رحم کنم؟ کاری که این سه سال کردهام و از انرژی فوقالعاده خشمم چشم پوشیدهام و آن را خنثی کردهام؟ نه، دیگر وقت انتقام است. حالا باید آنها را به شکل واقعیشان نشان دهم. اما باید چه مراحلی را طی کنم؟
1-داستانی واقعی با همین هیولاهای واقعی بنویسم. آنها را همانطور که هستند نشان دهم. داستان را کاملا واقعی شروع کنم.
2-میدان جنگ جای شک و حق دادن نیست، باید بیرحمانه جنگید و تازید. باید اغراق کرد، همه چیز را سیاه و سفید دید، باید جنگید، سرشان را به سقف کوبید. پس به هیولاها رحم نکنم و انتقامم را روی کاغذ بگیرم.
3-هرچه جلو میروم، دیگر تخیل و تصورات من به واقعیت فشار میآورند و سعی در ورود به داستان دارند. نباید جلوشان را بگیرم. حالا داستان دارد از واقعیت به سمت تخیل پیش میرود؛ همان کاری که هر نویسندهی خوبی میکند.
4-در هر جایی از مرحلهی نوشتن که سست شدم و قلمم پیش نرفت، به هیولاها و کاری که با من کردهاند فکر کنم و از این احساس منفی انرژی و سوخت بگیرم.
زبالهی یأس و ناامیدی را به طلای مهارت و موفقیت تبدیل کنیم
پس کاری که باید بکنیم این است که صدمات و ناراحتیها را تشخیص دهیم و به رسمت بشناسیم. به جای اینکه آنها را دفن کنیم. دفن احساسات منفی مانع بالقوهای برای نویسنده است. چون این احساسات در ضمیر ناخوداگاه ما کمین میکنند و به طرز اسرارآمیزی توان نوشتن ما را میگیرند.
دیدگاه خود را بنویسید