من گواهینامهام را خیلی دیر گرفتم، تقریبا ده سال بین وقتی به سن گرفتن گواهینامه رسیدم تا وقتی به مامان زنگ زدم و گفتم که بالاخره قبول شدم، فاصله افتاد. برای همین همیشه از رانندگی میترسم، حتی همین الان که چهار پنج سالی از گواهینامهام گذشته. هر چه مسافت طولانیتر باشد، ترس من هم بیشتر میشود.
اولین باری که مسافتی طولانی را رانندگی کردم، کمتر از شش ماه از گواهینامهام گذشته بود و باید فاصلهای هشتصد کیلومتری را میپیمودم. از چند روز قبل از سفر استرس گرفته بودم که من نمیتوانم، بیشترین مسافتی که تا حالا رانندگی کردهام، فاصلهی یک ساعتهی چابکسر تا رودسر بوده، چطوری این کار را انجام دهم؟
اما وقتی انجامش دادم، وقتی شب در خانه سرم را روی بالش گذاشتم، به خودم جواب دادم: "شهر به شهر و اتوبان به اتوبان." فاصلهی شهرهای شمالی گاهی به ده کیلومتر هم میرسید و من تیکش را در مغزم میزدم: "یک شهر به مقصدم نزدیک شدم."
نوشتن هم همینطور است. جنگ و صلح هم جمله به جمله و پاراگراف به پاراگراف نوشته شده. تولستوی برای این رمان هفت سال زمان صرف کرد؛ اما اگر همان ابتدا این را میدانست شاید طرفش هم نمیرفت. او طرحی ریخت و بعد شروع به نوشتن کرد. تولستوی جزو نویسندگان پرکار بوده و گاهی تا سی صفحه در روز مینوشته، اما او یک کنت بوده و میتوانسته تمام مدت به نویسندگی بپردازد. اما زنی خانهدار که چهار بچه را تروخشک میکند، مرد کارمندی که دو شیفت کار میکند، کارگری که از صبح تا غروب در کارخانه جان میکند، چون وقت برای نوشتن روزی سی صفحه ندارد، باید نویسندگی را فراموش کند؟
سوال اینجاست که مگر همه باید روزی 30 صفحه بنویسند تا بشود به آنها نویسنده گفت؟ همینگوی روزی 600 کلمه مینوشت، یعنی 3 صفحه. چه میشود اگر کار را تکهتکه کنیم و در هر وقت خالی چند جمله بنویسیم؟ پیداکردن وقت برای چند جمله برای همه شدنی است، در هر وضعیتی که باشند؛ پشت اتاق دکتر، توی سالن مترو، وقتی برنج در حال دم کشیدن است یا خورشت در حال غل خوردن، هر زمان کوتاه چند دقیقهای میتواند برای نوشتن چند جمله کافی باشد.
نباید نگران پراکندگی کار باشیم، چون این دستنویس اول است و باید بارها بازنویسی شود، برای بازنویسیاش هم میتوان وقت پیدا کرد. اگر عاشق نوشتن باشیم، برایش وقت پیدا میکنیم، مثل مردی که عاشق زنی است و از هر فرصتی برای به دست آوردن و ربودن بوسهای از او استفاده میکند و شلوغی وقتش را بهانه نمیکند.
در واقع اگر به هر کاری عشقی از جنس انسان به انسان، زن به مرد و برعکس داشته باشیم، دیگر همه کاری برایش میکنیم. اگر بخش تنانهی افکارمان را به کار بیندازیم، هر سدی را از سر راه بر میداریم. کدام مردی است که عاشق زنی باشد و ملاقات سر شب با او را به خاطر سردردی که واقعا طاقتش را طاق کرده، بهم بزند؟ بخاطر زن و حسش به او سردرد را فراموش میکند. قرص میخورد، دوش آب سرد میگیرد، هر کاری میکند که این سد بین او و محبوبش را بردارد، اما اگر برداشته نشد، پا پس نمیکشد، بلکه با همان سردرد به دیدار معشوق میرود.
پس دو حربه برای برداشتن بهانهی بی وقتی اینها شد:
1-هر بار تکهای کوچک بنویسیم.
2-برای لذت بنویسم، نه محصول نهایی یا نظر دیگران. از نوشتن لذت ببریم.
اما دلیل سوم پیدا نکردن وقت، کمالگرایی است. با خودمان میگوییم: "آنقدر وقت ندارم که چیز کاملی بنویسم. محصول ناقص هم که اصلا ارزش نوشتن ندارد. ما آنقدر احمق نیستیم که وقتمان را صرف چیزی کنیم که نتیجهای ندارد." این حرف غلط است. چرا؟ چون نوشته، هر چه قدر هم که با مقدمهچینی همراه باشد، باز در نسخههای اولیه ناقص است و اصلا نوشتن در بازنویسیهای مکرر تکمیل میشود. در ثانی چرا فکر میکنیم باید حتما چیز کاملی بنویسیم؟ پس فکر از ابتدا چیز کاملی بناکردن را از سر بیرون کنیم. نوشتن حرکت از نقصان به سمت کمال است؛ که البته این کمال نسبی و تا لحظهای که متصدی چاپخانه کلید چاپ را میزند هم میشود نوشته را تغییر داد و بهترش کرد. پس کمال به معنای مطلق وجود خارجی ندارد. موضوع اینجاست که کی تصمیم بگیریم، دیگر تغییر ندهیم و پروسهی تکامل را رها کنیم و به پروژهی بعدی انتقالش دهیم.
پس سومین سد قاپیدن وقت شد:
3-کمالگرایی
دروغهایی که دربارهی نداشتن وقت به خودمان میگوییم، ریشه در حسادت یا غبطه دارد. حسادت یا غبطه به نویسندگان خیالی که وقت نامحدود دارند و در ویلاهای لب ساحل و کلبههای جنگلیشان، با صدای باد و موج دریا و مرغ دریایی، مینویسند. آنها علاوه بر اینها از ما بااستعدادترند.
اما چنین زندگیای وجود ندارد. نویسندگان دیگر هم مشکلات خودشان را دارند. ما باید برای زندگی کنونیمان وقت پیدا کنیم و در انتظار زندگی مخصوص نویسندگان نباشیم. هر طور که زندگی کنیم، میتوانیم نویسنده شویم.
نکته اینجاست که وقتی از زمانمان به خوبی برای نوشتن استفاده میکنیم و جلوی هدررفتن آن را میگیریم، زمان برای کارهای دیگر هم پیدا میکنیم.
اما لب مطلب این است که "جوری بنویسم که دوست داریم." نه اینکه چون استادمان یا دوستمان اینطور گفته. وقتی از نوشتن برای نوشتن لذت میبریم، نه اینکه چون این برای آیندهمان مفید است، دیگر نیازی به برنامهریزی خاصی نداریم. بقیهاش را بسپریم به قلبمان، او همه چیز را راست و ریس میکند.
زمانی داستان روستایی مینوشتم. خیلی بهتر از یک مبتدی پیش میرفتم و از آن لذت میبردم. اما استادم گفت: "دوران داستان روستایی به سر آمده، داستان شهری بنویس!" این بدترین توصیهای بود که میشد به یک نویسندهی مبتدی کرد.
پس آنطوری که میخواهید بنویسید. "هر کاری را که درست انجام دهی، درست است."
دیدگاه خود را بنویسید