- من و تو-
من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست.
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دَم
در منظرِ خویش
تازهتر میسازد.
نفرتی
از هرآنچه بازِمان دارد
از هرآنچه محصورِمان کند
از هرآنچه واداردِمان
که به دنبال بنگریم،
دستی
که خطی گستاخ به باطل میکشد.
من و تو یکی شوریم
از هر شعلهیی برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینهتنیم.
و پرستویی که در سرْپناهِ ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتابناک
خانه را
از خدایی گمشده
لبریز میکند.
شعر بالا سرودهی شاملوست. شاعری که مشهورست که به تصویرسازی در شعرش اهمیت میداد. تصاویر را در این شعر پررنگ کردهام که گواهی باشد بر استفادهی پررنگ شاملو از تصویر در شعرهایش. بعد از او و به تبعیت از او شاعران دیگر برای تصویرپردازی دستکم همسنگ صور خیال ارزش قائل شدند. شعر بعد از شاملو، شعر تصویرپرداز است. شعر قابل دیدن است. یعنی شاملو نه تنها شعر را از وزن رهانید، بلکه تصاویر را در برابر صور خیال علم کرد.
زبان شعر دیگر متکی به صور خیال نیست، چه بهتر که تصویرپرداز باشد.
حال که شعر به جایی رسیدهاست که تا این حد به تصویر اهمیت میدهد، چرا داستان که حوزهای نزدیکتر به زندگی روزمرهست، از تصویر که خواننده را در زمان حال و محیط قرار میدهد بیبهره باشد؟ یک داستانِ گیرا به ما تعداد زیادی عکس نشان میدهد. شاید بهتر باشد بگوییم نقاشی؛ چون داستاننویس مثل نقاش میتواند روی بخشهایی تاکید کند و در قسمتهایی، بنا به مقصودش از خلق اثر، دست ببرد.
نقاشی بالا مربوط به رامبراند است. نقاشی که مشهورست به استفادهی استادانه از نور در نقاشیهایش. به زحمت میتوان در عکس چنین کاری با نور کرد. نور در اینجا برای تاکید و هدایت چشم به کار رفته، درست همانکاری که داستاننویس با کلمات میکند. با کلماتی که تصویر میسازند.
فایدهی دیگر تکیهی نثر روی تصویر وقتیست که داستان ترجمه میشود. اگر تکیهمان روی آرایش کلمات، یا موسیقی آنان، یا صور خیال باشد، در ترجمه دیگر چیزی از داستان باقی نمیماند. آنوقت یک سری مطالب انتزاعی و غیرملموس خواهیم داشت که دیگر لزوما زیبا هم نیستند.
قطعا آثار دولت آبادی در زبانهای دیگر آن لطف زبان فارسی را ندراند. اما دولت آبادی آنقدر باهوش هست که در داستانش تصویر بسازد و تا حدود زیادی جلوی خالی شدن داستان در اثر ترجمه را بگیرد.
البته اینها که میگویم دربارهی نثر و زبان هستند. عناصر دیگر داستان نیز در ایجاد ارتباط با مخاطب دخیلند. اما بحثمان روی نثر و زبان است. زبان تصویری یا انتزاعی؟
به قول هگل هیچ "این یا آنی" درست نیست؛ بلکه همیشه شِق سومی هست که باید به آن توجه کرد. مثل اینکه بپرسیم"وجود" یا "عدم"؟ هیچکدام؛ بلکه "شدن"
در اینجا هم نمیتوان بین زبان تصویری و انتزاعی هیچ کدام را انتخاب کرد. باید تلفیقی از اینها باشد. بحث سر این است که از تصویر در داستان غافل نمانیم، نه اینکه کلا داستان را از انتزاع و ذهنیت تهی کنیم. هر دو باید باشند، بسته به سبک نویسنده یکی بیشتر از دیگری میآید.
مثلا فرق است بین اینکه بگوییم "سوار بر اسب شد." تا اینکه "سوار بر مادیان کهرش شد که بر پیشانیاش جای زخمی کهنه بود."
در تصویرپردازی، نوعی "آشناسازی" هست که در امر ذهنی نیست. باز هم تاکید میکنم که داستان به هر دو نیاز دارد.
البته که غیر از تصویر که مربوط به قوهی بیناییست، دیگر حواس پنجگانه نیز، با درجات تاثیر متفاوت، مخاطب را با داستان آشنا میکنند. او میتواند قسمتی از داستان را، همچون دنیای واقعی بو بکشد یا آب دهانش از غذایی که در داستان توصیف شده راه بیفتد. همه اینها به "آشناسازی مخاطب" میانجامد که کلید ارتباط گرفتن مخاطب و موفقیت داستان است.
برای تصویری نوشتن نیازی نیست زور اضافی بزنیم، کافیست همانطور که میبینیم و میشنویم و دیگر حواس را به کار میبریم، آنها را روی کاغذ بیاوریم. البته که دقت در بکارگیری حواس مهم است.
داستان روی شانههای حواس پنجگانه است.
کافیست نوشتن را مثل نفسکشیدن به امری بدیهی و البته "منظم و مستمر" تبدیل کنیم. استمرار و نظم، به تدریج به تمرکز منجر میشود و در مرحلهی بعد به نوشته "عمق" میدهد.
مشخص بودن در نوشتن یعنی امر کلی را برداشتن و از نزدیک نگاه کردن.
هرچه بیشتر بنویسیم، مشخصتر و منظمتر مینویسیم و انجامش آسانتر میشود.
نوشتن نباید مثل تعمیرات در روز تعطیل باشد، بلکه باید امری روزانه باشد.
نوشتن را به امری روزانه و یک عادت تبدیل کنیم.
کلینویسیِ بیش از اندازه، منجر به سلب اعتماد خواننده میشود و برعکس مشخص و صریح و با جزئیات نوشتن باعث جلب اعتماد خوانندگان میشود.
با جزئیات میتوانیم همان چیزی را بگوییم که منظورمان است.
مخاطب خاص:
عباس معروفی یکی از پایههای نقل را "طرف نقل" مینامد. یعنی اینکه بدانیم "برای که مینویسیم." برای "مخاطبی خاص!" این حرف قدری گیجکننده و شاید ترسناک به نظر بیاید. اینکه اگر برای مخاطبی مشخص بنویسیم، شاید اطلاعاتی بین ما باشد که دیگران از آن آگاه نیستند و در اثر آن مخاطبان دچار سردرگمی میشوند و رشتهی داستان را از دست میدهند.
مثلا وقتی مخاطب خاصم برادرم است، دیگر لازم نیست وقتی میگویم حسن فلان کار را کرد، بگویم حسن پسرخالهمان؛ چون هر دو این را میدانیم.
این درست است. اما اگر هم مخاطبم برادرم نبود و حسن را نمیشناخت، باز هم راههای خلاقانهتری وجود داشت که او را معرفی کنم.
اولا آیا لازم است که نسبت حسن با راوی مشخص باشد؟
دوما اگر لازم است، دنبال راهی بگردم که نسبت او را به "شیوهای غیرمستقیم" به مخاطب برسانم.
یعنی اطلاعات خصوصی بین من و مخاطب خاص که لازم به بازکردن در داستان هستند، باید به شیوهای غیرمستقیم به مخاطب عام ارائه شود. این دیگر بر میگردد به خلاقیت نویسنده. گاهی هم باید دل به دریا بزنیم و جسارت کنیم و مثلا لطیفهها یا نکاتی بگوییم که فقط آن مخاطب خاص میفهمد.
اما داشتن مخاطبی خاص باعث میشود:
1-اطلاعات داستان یکدست باشد.
2-به مشخص و صریح بودن زبان داستان کمک میکند.
***********
این معمای بزرگ و جالبیست که هرچه نوشته متمرکزتر و مشخصتر باشد، عامتر ارتباط برقرار میکند.
هر کس برای خود و زمانهی خود بنویسد، برای تمام انسانها و زمانها نوشته است.
مشخص بودن و نامگذاری چیزها همانطور که به نظر میآیند، داستان را از سوءتفاهم و ابهام و دوگانگی میرهاند.
لودویگ میز واندرروهه میگوید: "خدا در جزئیات است."
با صریح و مشخص نوشتن، با نوشتن جزئیات لازم، ما نهتنها با خودمان روبهرو میشویم، که با حقیقت بزرگتری که پشت کل هنر و کل ارتباطات است، روبهرو میشویم.
گاهی باید توجه کنیم تا تصاویر و جزئیات در ذهن نقش ببندند و بعد آنها را در قالب کلمات بریزیم.
نوشتن، تبدیل تصاویر به کلمات است و خواندن، تبدیل کلمات به تصاویر.
برای مشخص و باجزئیات نوشتن، باید حواس پنجگانهمان را تیز کنیم و به آنها توجه کنیم.
دیدگاه خود را بنویسید