اگر با نوشتهات دلی را نمیلرزانی یا چشمی را تر نمیکنی یا لبی را نمیخندانی، کارت قصهنویسی نیست.
در فیلم "دار و دستههای نیویورکی" دنیل دی لوئیس خطاب به فرماندار که مرد میانهرویی است میگوید: "بعضی آدما مث آب یخ میمومن، بعضیام مث آب جوش، من میتونم تحملشون کنم، اما تو مث آب ولرمی، حالم ازت بهم میخوره، تفت میکنم بیرون."
نوشتهی با اسلوب، ولرم است. خوب است. همه را به تحسین وا میدارد، مخصوصا اساتید را، اما تکان نمیدهد. تنت را نمیلرزاند، تو را از خنده رودهبر نمیکند، اشکت را سرایز نمیکند، تا حد جنون خشمگینت نمیکند؛ نوشتهی خوب انگار رسالتی غیر از این دارد. دون شان خود میداند که احساسات را درگیر کند. با خود میگوید این تقلب است که دست روی احساسات مخاطب بگذارم، باید میانه را بگیرم و به او فرصت بدهم فکر کند و به منظور من پی ببرد. نوشتهی خوب کلمات را به رژه وا میدارد تا مفهومی را به مخاطب برساند، بدون اینکه هیچ مودی بوجود بیاورد. یا اگر بیاورد، این را در خدمت مفهوم خود و در پسزمینه انجام میدهد.
اما یک نویسندهی زرد بازاری، که هیچ فکری جز جذب مخاطب ندارد، هر کاری میکند تا او را وادار به خواندن کند، از اسم کتاب یا تیتر مقاله گرفته تا جملات اول و ادامه و حتی آخر قصه. در تمام مدت به دنبال درگیر کردن مخاطب است، بدون اینکه به فکرش کاری داشته باشد. آگاتاکریستی ادعایی در مورد دانستن و کار با مفاهیم ناب انسانی نداشت، فقط میخواست خواننده را پای داستانش میخکوب کند. تمام همش این بود که خواننده نتواند قاتل را حدس بزند، او دیگر رسالتی برای خود قائل نبود. اما این کار را به بهترین شکل انجام میداد. استیون کینگ چه کاری غیر از ترساندن خواننده میکند؟ موقع خواندن داستانش اینقدر هیجان داری که وقت نمیکنی بپرسی، خب این دربارهی کدام مفهوم انسانی است؟ فقط دنبال این هستی که شخصیت اصلی چطور از مخمصهای که در آن گیر افتاده نجات مییابد.
روزنامههای زرد برعکس زندگی واقعی، همه چیز را بزرگ نشان میدهند، همه به هم خیانت میکنند، پدرها دخترهاشان را میکشند، دزدها بانکدار را حین سرقت میکشند، مردی از روی تنوع پیرزنی را خفه میکند، بله روزنامهی زرد کارش بزرگنمایی است، حد وسط ندارد. حد وسط آب ولرمی است که باید تفش کرد بیرون.
چه عیبی دارد که دست بگذاریم روی احساسات خواننده؟ این به معنی فریب دادن او نیست. مخاطب داستان میخواند یا فیلم میبیند که احساسی در او بوجود بیاید. رسالت قصه همین است. احساس باید در اولویت باشد. شاید بگویند "مزخرف نوشتی. الان دیگر زمان ژانرنویسی گذشته. داستانت ترسناک است، ولی فقط ترسناک است، بعدش چی؟" بعدی ندارد. داستان همین است. یک داستان ترسناک.
داستانی که کاری با ما نکند و احساسی در ما را قلقلک ندهد باید تفش کرد بیرون، هرچند دربارهی مفهومی انسانی صحبت کرده باشد. هر چند نثری درخشان داشته باشد.
چه کسی میگوید زمان قصهگویی گذشته؟ قصه همیشه بوده و خواهد بود. کار قصه هم همیشه بازی با احساسات مخاطب بوده. حالا اگر این بازی را خوب انجام دادی و در کنارش مفهومی هم رساندی دیگر هنر توست، اما اولویت با قصه است.
در مورد نثر هم همینطور است. جوری بنویسیم که دلمان میخواهد، نه چون فلان نویسنده آنطور نوشته و موفق بوده. هر کس باید نثر شخصی خودش را به دست آورد. زمانی مثل دولت آبادی مینوشتم ولی بعد از چندی این از سرم افتاد و ناخوداگاه به نثری نزدیک به حرف زدنم کشیده شدم.
نثر برآیندی است از منابعی که میخوانیم و چیزهایی که میشنویم. نثر یک چیز ثابت نیست. به مرور تغییر میکند. شاید در یک داستان دلت بخواهد نثری شاعرانه به کار ببری، کیست که بگوید نثر شاعرانه به درد چنین داستانی نمیخورد. هر کاری را درست انجام دهی، درست است.
یکی از اساتید داستاننویسیام، نویسندگان را به 3 دسته تقسیم میکرد:
1-نویسندگان با ادبیات جدی:
حد نهایی داستانسرایی هستند و کتابهاشان در دانشگاهها تدریس میشود. ممکن است بعضی از این آثار در زمان خودشان فهمیده نشوند ولی زمانی به ارزش آنها پی میبرند و به طور کلی آثار این دسته تاریخ انقضا ندارد. آثار بعضی را مثل گلشیری به سختی میتوان خواند و فهمید. بعضی از این نویسندگان در اوج فقر زیستهاند. این دسته شامل نویسندگانی چون داستایفسکی، تولستوی، همینگوی، چخوف، ویرجینیا وولف، چارلز دیکنز و دولت آبادی، گلشیری، چوبک، هدایت و ... هستند.
2-نویسندگان بفروش (best seller) :
آثار این نویسندگان در زمان خودشان اصطلاحا میگیرند و روی چوباند و حسابی میفروشند. جیب این نویسندگان همیشه پر است. آنها قواعد نویسندگی را بلدند و از آنها برای جذب مخاطب استفاده میکنند. کاری به فردیت خود ندارند و به کارشان مثل یک شغل دوستداشتنی، نه یک رسالت نگاه میکنند. نویسندگان این دسته شامل استیون کینگ، رولینگ، جورج آر آر مارتین و فهیمه رحیمی در ایران و خیلیهای دیگر که نمیشناسمشان هستند.
3-نویسندگان آثار زرد:
کار این نویسندگان از نظر هنری و داستانی کمارزش است و از نظر فروش هم به پای بست سلرها نمیرسند. اما با یک بار خواندن احساسات ما را تحریک میکنند و بهترین منابع برای گذراندن وقت برای افراد عادی و یادگیری عنصر تعلیق برای نویسندگان تازه کار است و البته منبعی مناسب است برای ایدهیابی نویسندگان حرفهای. یادمان باشد که چارلز دیکنز در ابتدا متهم به زردنویسی بود.
در پایان چه نویسنده جدی باشیم چه بفروش و چه زرد، باید جوری که کیف میکنیم بنویسیم، نه آنطور که دیگران میگویند. شاید به این نتیجه برسیم که برای بست سلر شدن ساخته شدهایم یا حتی برای زردنویسی. اما شجاعت میخواهد که به درونمام نقب بزنیم و زمینهی کاریمان را بیرون بکشیم.
دیدگاه خود را بنویسید