-نویسندگان افراد گوشهگیری هستند.
-دوستان کمی دارند.
-همیشه سرشان توی کتاب است.
-به ندرت از خانه بیرون میروند.
-نویسندگان کمتر زندگی را لمس میکنند. یعنی کمتر از دیگران زندگی میکنند. چون تمام وقتشان به خواندن و نوشتن میگذرد.
-کمتر به مهمانی و سفر و ماجراجویی میروند.
-رفتن به کتابخانه را به تماشای یک مسابقهی فوتبال در ورزشگاه ترجیح میدهند.
و...
قلم قرمزی بردارید و خطی روی همهی اینها بکشید. تمام اینها افسانههاییست که برای نویسندگان ساختهاند. معلوم نیست به چه هدفی. شاید برای مهم جلوه دادن حرفهی نویسندگی، شاید هم کار کمالگراهاست و مثل همیشه میخواهند از کاه کوه بسازند.
نویسنده هم مثل دیگران در درجهی اول یک انسان است. با علایق خاص خودش. همانقدر به تفریح و وقتگذرانی بدون هدف نیاز دارد که یک کارمند بانک یا یک فروشندهی لباس. او هم گاهی موسیقیهای سخیف گوش میدهد، فیلم بد میبیند و وقتش را به بطالت میگذراند.
نویسنده پیش از هر چیزی باید مثل یک انسان رفتار کند.
خیلی وقتها برای خودم پیش میآید که یک خرید را به بهانهی اینکه "کار دارم" از دست میدهم. خرید یک فرصت ناب برای آشنایی با آدمهاست. و نویسنده چه الگویی دارد غیر از انسان و طبیعت؟
گاهی با خودم میگویم اگر این مهمانی را نروم، میتوانم حداقل صد صفحه کتاب بخوانم و هزار کلمه بنویسم. اما غافلم از اینکه در مهمانی چه سفرهای از ایدههای خالص برای من پهن است. فرصت معاشرت، دیدن و شنیدن طرز صحبت آدمها، واکنشها، شادیها و غمها، عصبانیتها و مهرورزیدنها. با نرفتنم به مهمانی خودم را از همهی اینها محروم میکنم.
صادق هدایت با وجود آثار و عقاید تلخش، آدم خوشمشربی بوده و جمع را به دست میگرفته.
چخوف دوستان فراوانی داشته و در عین مریضی یک عالمه مهمانی برپا میکرده. کارهایش هم که پیش روی ماست. از نظر کمی و کیفی در اوجند.
همینگوی با فیتزجرالد، گرترود استاین و پیکاسو دوست بوده. به سه قارهی دنیا سفر کرده و در چند کشور زندگی کرده. در کارهای گوناگونی از قبیل بوکس، شکار و ماهیگیری مهارت داشته و یکی از تفریحاتش تماشای مسابقات گاوبازی بوده. یک نویسنده! بوکس؟ مسابقات گاوبازی؟ بوکس؟ مگر نویسنده آدم لطیف و ظریفی نیست؟ پاسخ اینست که نه!
همینگوی جنگ داخلی اسپانیا را "لمس کرده" و حتی زخم هم برداشته.
گلشیری هم یکی از پیشروهای محافل ادبی بوده و خیلیها را دور خودش جمع کرده.
چخوف میگوید: برای اینکه خوب بنویسی باید خوب زندگی کنی.
طعم زندگی را باید چشید. باید آن را مثل همینگوی لمس کرد. همینگوی به آفریقا میرفت تا شیر شکار کند. سبک زندگی او زبانزد تمام علاقهمندان به نویسندگیست. بخاطر همین سبک زندگی هم شناخت عمیقی از انسان و طبیعت دارد. دو چیزی که عصای دست نویسنده است.
آیا نویسنده وقت نوشتن تنهاست؟
خب بعضی میگویند اینهایی که گفتی درست، نویسنده در وقتهای استراحت تنها نیست و میتواند معاشرت کند. اما در وقت نوشتن باید تنها باشد تا تمرکز کند.
اما واقعیت اینست که نویسنده موقع نوشتن هم تنها نیست. او در هر داستانش با تعدادی آدم سروکار دارد که به شرط مهارتش کاملا زنده و ملموسند. نویسنده خداست، اما انسان خلق میکند، نه سنگ و آهن. شخصیتها جان دارند و درون نویسنده زندگی میکنند. از تصمیماتشان به او میگویند و نویسنده اگر باهوش و کاربلد باشد، به حرف آنها گوش میدهد و تصمیمشان را اجرا میکند.
دولت آبادی در مصاحبهای گفته که در یکی از داستانهایش، یکی از شخصیتها از کوه پایین میافتد و میمیرد. در حالیکه که از قبل چنین تصمیمی نداشته، اما اینقدر ذهن منعطف و باز و قلم توانایی داشته که این پیچ ناخواسته را در داستانش بگنجاند و آن را بر طبق این تغییر ناگهانی ادامه دهد. البته که بعضی اتفاقات ناخواسته را در بازنویسی میتوان تغییر داد یا حذف کرد.
مهم این است که گوشی شنوا و ذهنی باز داشته باشیم و مترصد حرکت شخصیتها باشیم.
راسکلنیکف مدتها در ذهن داستایفسکی زندگی کرده و حین نوشتن رمان هم به زندگی و حرکتش ادامه داده که شده یک شخصیت مانا.
آنای آناکارنینا همینطور. ژال والژان هوگو به همین شکل. اورهان عباس معروفی به همین سیاق. مرگان دولت آبادی همینجور.
برای تکمیل این بحث، خواندن این مقاله هم پیشنهاد میشود.
گاهی میشود راهی برای ارتباط بین نوشتن و تجربهی زندگی در نظر گرفت:
با خودمان قرار بگذرایم وقتی مثلا پانصد کلمه نوشتیم، با دوستمان برویم بیرون. اینجوری ایندو مشوق و مکمل یکدیگر میشوند.
در پایان اینکه نویسنده نه تنها آدم تنهایی نیست، بلکه با نوشتن با دهها آدم جدید آشنا میشود و زندگی میکند. در کنارش برای داشتن مصالح کار، خواه ناخواه با انسانهای واقعی معاشرت میکند و زندگی را از نزدیک تجربه میکند.
دیدگاه خود را بنویسید